نیومدن بابایی افطار
سلام جوجوی دلم خوبی مامانی از خواب یهو پرید دید اذانه هیچی ادامه نیست زودی بیدار شدم سفره رو آماده کردم همش تو فکر این بودم مهدی زود بیاد تو دلم فحشش میدم که چرا نیومده تا الان آخه یکی به این شوشوی ما بگه منم آمادم اینجا غریبم بابا مهدی منم آدمم احساس دارم بابا تموم سرم از جا کنده شده انگار الان9.35هستش من افطار نکردم چرا اینجوری حسرت بهه دلم موند باباییت زود بیاد افطار آماده کنیم دلم از خیلی چیزا پره مهدی خیلی ناراحتم مردمم شوهر دارن منم!!!!!!!!!!!!!! بگذریم دیگه من حرف نمیزنه باهاش تنبیه بشه خدایا کاش بهمون یه نینی بدی اگه تنها هم بودم مهدی دیر اومدم منو نینی باهم باشیم...
نویسنده :
♥دلــــــنویس♥|
21:03